دلمه و درد سرش
مانی جونم الان که این پست رو برات میذارم ساعت از نیمه شب گذشته.از صبح تصمیم گرفتم که دلمه درست کنم و به بابات گفتم اومدی خونه برگ و سبزی بخر اما بابات دست خالی اومد و من موندم و مواد پخته شده و آماده واسه همین هم با بابات لج کردم و ناهار چیز دیگه ای نذاشتم اونم بندهءخدا گفت وقتی هیچ جا گیر نمیاد چه کار کنم گفتم حداقل سبزی دلمه میخریدی همین جوری دم میذاشتم میخوردیم اما بابات بهم خندید منم گفتم ناهار املت بخور.عصری دوباره فرستادمش دنبال برگ بازم گیر نیومد آخرش مجبور شدم بگم بره بادمجون و فلفل و گوجه بخره.رفت اما گوجه یادش رفت دیگه داشتم کفری میشدم دوباره رفت خرید البته چند تا هم برگ مامانیت تو یخچالشون داشت که واسه هوسی من داده بود.خلاصه به هر زحمتی که بود آماده کردم البته با غرغر کردنای بابات که میگفت خودت رو به زحمت انداختی.شام به مامانیت اینا گفت بیان پایین خودش هم یه کمی خورد و رفت باشگاه.مامانیت اینا تا ساعت ٢٣:٥٠ بودن و بعد رفتن بالا.بابات هم تا یه ساعت دیگه(١:٣٠ بامداد)میاد.
گل مامان ببخش که من شکمو با این خواسته شکمم تو رو هم خسته کردم.
دوست دارم عزیز دلم.بابات هم خیلی دوست داره اونقد زیاد که میشه از نگاهش فهمید که حاضره دنیا رو واسه دیدنت بده.
قوی و سالم بیا