دوباره خونه تکونی
سلام عزیز دلم
قربونت برم که دیروز با این واسواس بیخودیم حسابی خسته شدی.
چه کار کنم مامانی.آخه کسی نیست که کمکم کنه منم مجبور میشم خودم همهءکارامو بکنم.
دیروز بعد از ظهر تا بابات رفت بیرون منم پا شدم رفتم تو آشپزخونه اول کلی با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم خودمو قانع کنم.اولش گفتم یه آب میریزم و یه جارو میزنم تا بابات روزای آخر خودش تمیز میکنه اما بعد یاد حرفش افتادم که گفت کی کف آشپزخونه رو میشوره همه تی میکشن منم واست همین کارو میکنم نگران چی هستی خونه که تمیزه.این شد که افتادم به وسواس و ریختن پودر و وایتکس و....
بعدش گفتم من که کف رو شستم بزار وسایل رو میز و کابینت ها رو هم تمیز کنم و خلاصه آشپزخونه رو برق انداختم.
یخچال و لباسشویی و فر و دیگه هر چی که دورو برم میدیدمو تمیز کردم.
اومدم تو پذیرایی و وای که چه کثیف به نظر میومد.جارو زدم .و دستمال کشیدم و بعدش هم سرویس بهداشتی.
رفتم تو اتاق که لباسهای خیسمو عوض کنم که گفتم من که همه جارو تمیز کردم اینجا هم باید تمیز شه پس چرا الان نه؟
میدونم که کارم درست نبود و حسابی خسته شدم اما چاره نداشتم.چند روز به اومدنت نمونده و باید خونه تمیز باشه
وقتی کارام تموم شد دیگه داشتم غش میکردم آخه ناهار هم کم خورده بودم.پاشدم شامی درست کنم بابات که اومد دستام از گشنگی میلرزید کلی دعوام کرد.اگه بدونی چه جوری دولپی میخوردم.
ساعت ٢٣:٣٠ بود که دلم بد جوری هوس کیک کرد.بابات رفت تخم مرغ و بکینگ پودر خرید ومن کیک درست کردم فکرشو بکن با اون همه خستگی.
ساعت١:٣٥ بامداد کیک آماده خوردن بود.با چشم تقریبا بسته و نیمه خواب خوردیم و بعد هم خوابیدیم.
تنها چیزی که از همه بیشتر نگرانم میکرد این بود که تو خسته شده باشی که همین هم شد و تمام مدت نیمه خواب بودم ومنتظر یه حرکت کوچیک از تو اما خبری نبود ساعت ٧ بود پا شدم صبحانه خوردم و کلی شکمم رو فشار دادم تا نیم ساعت بعدش یه تکون کوچولو خوردی.بعد رفتم خوابیدم
الانم که تقریبا ظهره هنوزم کم حرکت میکنی.
اگه تا عصری همین جور آروم باشی میرم دکتر
خیلی دوست دارم عزیز دلم کوچولوی من هر روز کشوی لباساتو باز میکنم و قربون صدقه ات میرم.
کی باشه که بغلت کنم