مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

یه هفتهء بد دیگه

پسر کوچولوی مامان این هفته هم که خدا رو شکر داره تموم میشه هفتهء خوبی نبود شنبه:نگار و آتوسا اومدن اینجا زنگ زدیم دایی کوروش اومد دنبالمون و رفتیم خونشون عصر بابات اومد دنبالمون ماشین رو برده بود کارواش که آیینه اش شکسته بود و چیزیم نگفته بود والبته دستش هم با همون بریده بود اومدیم خونه و جعبه رو از بالای یخچال برداشت و به دستش چسب زد و گذاشت سر جاش رفتی جلوی یخچال و اشاره کردی بهت آبمیوه بدم تا در یخچال رو باز کردم جعبه افتاد رو سرم شانس آوردیم که رو سر تو نیوفتاد شب هم عمه آمنه و عمه سمیرات با متین و امیر مهدی اومدن پایین که تو رو ببینن یکشنبه: عصر داشتم واست تخم مرغ با پنیر درست میکردم و تو هم هی شعله رو کم و زیاد میکردی...
30 شهريور 1391

خوب شدی

مانی جونم خوب شدی الهی قربونت برم نمیدونم چی بود اما تو که اصلا بیقراری و بد قلقی نکردی این روزا حسابی بابا بابا میگی و دل بری میکنی چند روز پیش مانتو پوشیدم که برم زباله هارو بذارم دم در تا منو دیدی که دارم میرم بیرون گریه کردی و همچین سوزناک مامان مامان میگفتی که نگو فدات شم که اصلا بغلی نیستی ومیشینی و با اسباب بازی هات بازی میکنی دو سه روزی هست که بهتر غذا میخوری عاشق دوغی(آب و ماست) کافیه ببینی ما یه چیزی میخوریم اونقد ملچ ملوچ میکنی تا یه خوردنی بهت بدیم حالا چی باشه که مثه همونی که خودمون میخوریم خدا میدونه یه چند روزی صبحانه نون و کره بهت دادم اما بعد از جوش زدنت ترسیدم و الان بر خلاف میلت حریره بادووم میخوری تبلیغا...
26 دی 1390

اوه اوه

مانی جونم دیروز رفتیم خونهء داییها اما قبل بابات رفتیم بیرون و ناهار خوردیم نمیدونم از هایدا خوردن من بود و یا از چیز دیگه اما......... بــــــــــــــــــــــــــــــــله شما اسهال شدین دقیقه ای یه پوشک هههههههههههه بابات برشکست شده از اونجایی که مامان واسه شما هر چی ببینه باید بخره دیروز پشت ویترین یه مغازه بهداشتی پوشک مولفیکس دیدم و سفارش خریدش رو به بابات دادم. امروز بابات صبح زود واسه تحویل گرفتن ماشین باباییت بردشون نمایندگی ظهر که اومد من فرستادمش مخابرات و خرید و شما تو کف بغل بابا رفتن موندی و یه سره گریه کردی. وقتی بابات اومد و بغلت کرد اصلا تحویلش نگرفتی بابات هم همش میگفت:پسره چه قیافه میگیره!!!!!!!!! منم ب...
13 آذر 1390

40روزگی

مانی جونم امروز ٤٠ روزه شدی. امروز میخاستم ببرمت حموم اما بعد فکر کردم یه زنگ بزنم به مامانیت که بیاد گفتم شاید اگه خودم ببرمت دلخور بشه. مامانیت اومد و حمومت کرد و بعدش من لباساتو تنت کردم و خوابوندمت و بعدش خودم رفتم حمام. عزیز مامان ٤٠ روزگیت مبارک
13 آذر 1390

روزانه

مانی جونم این روزا خیلی سریع میگذره هر روز اتفاقات خاص خودشو داره مخصوصا حالا با تو خوف واکسنت منو گرفته و خیلی ناراحتم اما اینم میگذره. گل پسرم هر روز بزرگ تر میشی و کارای جالب انجام میدی و من و بابات لذتش رو میبریم. دو سه روزیه جیغ میزنی الهی قربونت برم که کلی زور میزنی تا جیغت در بیاد آخه هنوز بلد نیستی که چه جوریه یه چیز دیگه اینه که از وقتی مامان دستش درد گرفته تو به غیر از شبا تو خواب همش میخوای تو بغلم شیر بخوری وقتی هم لج میکنی میگی که راه برم و بهت شیر بدم آخه مامان فدای زورگویی هات بشه خیلی سخته که مثه کوالا آویزون باشی هم واسه خودت هم واسه من. بیشتر وقتا من و تو تنهاییم وقتی باباتو میبینی دست و پاتو می...
5 آذر 1390

این چندروز

مانی جونم سه شنبه ظهر بالا دعوت بودیم قرار بود عمه هاتم بیان  و مامانیت ناهار گذاشته بود و بابات هم هی میگفت بریم دیر شد رفتیم و هنوز کسی نیومده بود کلی منتظر بودیم و بلاخره زنگ زدن و گفتن شب میان ما هم خوش به حالمون شد و تو به خاطر خلوت بودن اذیت نکردی عصر اومدیم پایین.     چهارشنبه صبح زود بیدار شدی چون باباییت چند روزیه که ماشینش رو فروخته و تا ماشین جدید رو تحویل بگیره با ماشین ما میره بیرون و اومد که سویچ رو بگیره تو با صدای در بیدار شدی. بابات هم رفت بالا و تو کلی بیقراری کردی ظهر بابات اومد پایین و گفت که میخواد عمه امنه ات اینا رو برسونه خونشون چون اونا هم ماشینشون رو فروختن و بابات این روزا شده آژان...
28 آبان 1390

مانی جون 29 روزه

ماني جونم امروز 29 روزه شدي. ديروز رفته بوديم خونهء مامانيم و دايي نادرم براي اولين بار تو رو ديد آخه رفته بود سفر. تا شب اونجا بوديم و بعد بابات اومد دنبالمون اومديم خونه. ديشب سر راه به بابات  بر خلاف ميل باطنيم گفتم که برات پستونک بگيره تا شبا اينقدر شير نخوري تا حالت بد شه. الهي فدات شم گلم که اولش يه کوچولو بدت اومد بعد از سر ناچاري قبولش کردي. مامان قربونت بره که پستونک رو صورت کوچولوت مثه فرمون ماشين ميمونه. اما امان از شيطنتت که يه ساعت بعد دستت اومد که واسه چي بهت پستونک داديم و ديگه نگرفتيش. ديشب هم مثه هر شب تا صبح بيقرار بودي و صبح خوابيدي. امروز ظهر هم با بابات و مامانيت برديمت واسه پيخ پيخ اما واسه فردا وقت...
5 تير 1390

27 روزگیت

مانی جونم امروز ٢٧ روز از تولدت میگذره. دیشب مهمون داشتیم.به خاطر آبله مرغون امیر مهدی عمه سمیه ات اینا واسه ولیمه تو نیومده بودن که دیشب دعوتشون کردیم مامانی و بابایی و عمه سمیرا و عمه رویات هم اومدن. پسرم دیروز یه کم تنهات گذاشتم و تا کارامو انجام بدم. بابات هم بعضی وقتها یه کارایی میکنه که هم خودش هم منو تو زحمت میندازه.گفت میخوام کباب درست کنم آخه هوا دیشب خیلی عالی بود اما چه کبابی کوبیده با کلی درد سر. دیروز بیقرار بودی و تا من چرخ گوشت رو روشن میکردم آروم میخوابیدی. این روزا فقط به مراقبت کردن از تو مشغولم و اصلا دلم نمیخواد کار دیگه ای انجام بدم. دیروز به بابات گفتم که ماه رمضون نزدیکه و مهمون بازی ها شروع میشه من که امسا...
3 تير 1390

روز بیست و پنجم

کوچولوی بند انگشتی امروز ٢٥ روزه که از تولدت میگذره. دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم وقتی اونجاییم کیف میکنی آخه رو تخت مامانیم که رو به پنجره هست میخوابی و باد نوازشت میکنه. قرار بود بابات ساعت ١٧ بیاد دنبالمون اما من حاضر نشده بودم و بابات وقتی اومد دید ما آماده نیستیم گفت ساعت ٢١ میام و سر ساعت هم اومد. وقتی رسیدیم خونه من بردمت حموم آخه هوا گرمه و میترسم که گردنت دوباره جوش بزنه. بابات هم شام کباب درست کرد.آخه میگه شیر من قوت نداره که تو تا صبح یکسره شیر میخوای. الهی بمیرم واست به سفارش مامانیم دیشب بهت شیر ندادم آخه مامانیم میگه تو از رو عادت تا صبح شیر میخوری نه از گشنگی .واقعا هم راست میگه چون اونقدر میخوری که بالا میاری.منم ...
1 تير 1390