مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

این چند روز

مانی جونم روز دوم تولدت واکسن زدی. روز سوم برات یه بع بعی قربونی کردیم. روز پنجم با بابات بردیمت غربالگری و اونجا  خانم دکتر گفت زردی داری و سریع و تا قبل از تعتیلات ببریمت بیمارستان اون روز (پنجشنبه) تا ساعت ١٥ تو بیمارستان بودیم و از تو آزمایش خون گرفتن و من حسابی گریه کردم .بابات چشماش پر از اشک بود اما به من میگفت کریه نداره چیزی نیست. جواب آزمایش رو گه دکتر دید گفت اگه بچهء شما سه کیلو بود میگفتم مهم نیست اما باید مواظب باشی. همون روز مامانیت حمومت کرد. دو روز بعد برای زردی دوباره بردیمت بیمارستان و از اونجا هم رفتیم خونهء مامانیم. غروب که اومدیم خونه مامانی بابات و خالهء بابات و پسر دایی هاش اومدن دیدنت. روز دهم من...
19 خرداد 1390

داستان مانی

مانی جونم وقتی داشتم به بخش میرفتم باباتو دیدم تا دیدمش زدم زیر گریه و گفتم خدا رحم کرد. اونقدر داروی بی هوشی بهم زده بودن که وقتی عکس خودم دیدم خودمو نیشناختم مامانیم و مامانیت هم تو بخش بودن و تنها چیزایی که خوب یادمه اینه که داشتن روی تخت میذاشتنم که مامانیم به بابات گفت خودت کمک کن چون لباس نداشتم و اونایی که جابه جام میکردن آقا بودن. خیلی درد داشتم چون کمرم هم از قبل ناراحتی داشت دیگه طاقت نداشتم و مسکن خواستم. چند دقیقه بعد تو رو اوردن و گذاشتن تو بغلم انگار که دنیا تو دستام بود. پرستار گفت حالت که بهتر شد بهش شیر بده که من همون موقع بهت شیر دادم. بعد از یه  ساعت به بابات گفتن که بره آخه تا همون موقع هم به خاطر شیرینی ...
13 خرداد 1390

بدون عنوان

مانی جونم روز یکشنبه ساعت ٥:٣٠ منو مامانیت و بابات از خونه راه افتادیم و ٦:١٥ بیمارستان بودیم. تا کارای اداری و لیست خرید رو انجام دادیم من ساعت ٧:٣٠  تو بخش زایمان بستری شدم. پرستار آزمایشهای اولم رو هم خواست واسه همین بابات و مامانیت برگشتن خونه تا بیارنشون. فشارمو  و قلب تو رو چک کردن سرمم رو وصل کردن و ازم خون گرفتن ساعت ٧:٥٠ مامانیت ازمایشم رو اورد وساعت ٧:٥٥ دکترم اومد. منو از رو تخت پایین اوردن اما دکترم اصرار کرد که دوباره قلب و رو بشنوه. روی تخت خوابیدم و دکتر دنبال قلبت بود اما صدایی نمیومد. گریم گرفت و فهمیدم یه چیزی شده بی وقفه گریه میکردم که دکتر گفت دستگاه خرابه یکی دیگه بیارید. صداشو بلند کرد که یه صدایی ...
11 خرداد 1390

ساعت دقیق تولدت

مانی عزیز مامان امروز کارت تولدت رو نگاه کردم که نوشته بود ساعت تولد ٨:٢٠ آخه همه میگفتن ٩:١٥ اما اون ساعتی بوده که تو رو نشونشون دادن. آخه خانم دکتر خودش بهم قبل از عمل قول داد که ٥ دقیقه ای درت میاره.واسه همین واسم عجیب بود. داستانش مفصله اما همینو بگم که خیلی خطر ناک بود .خدا کمکمون کرد.تو گل پسر مامان با وزن ٢٤٠٠ وقد ٤٩ به دنیا اومدی. گلم خیلی پسر خوبی هستی. خاطرات این چند روز رو حالم که بهتر شد واست میذارم. دوستانی که به ما سر میزنید ازتون ممنونیم و سر فرصت مناسب بهتون سر میزنیم و جبران مهربونی هاتونو میکنیم.
11 خرداد 1390

مسافرم رسید

سلام به گل پسر مامان و خاله ها و دوست جونایی که وب مانی جونو میخونن. مانی جونم یکشنبه ٨/٣/١٣٩٠ ساعت ٩:١٥ پاشو رو چشمای مامانش گذاشت. خدا مانی و هدیه زندگی مامان و باباش کرد. سر یه فرصت مناسب همه چیزو توضیح میدم اما اینو بگم که خدا مانی و به ما بخشید.و اگه خدای مهربون به ما لطف نمیکرد الان.... خدای شکرت که پسرم سالم روی پای مامانش ساکت خوابیده خدایا شکرت خاله های عزیز شرمنده که وقت ندارم جواب تک تکتون رو بدم آخه حالم زیاد خوب نیست مانی مامان دوست دارم گلم
10 خرداد 1390

هفته 39

مانی جونم امروز وارد ٣٩ هفته شدی. امروز آخرین روزیه که تو دل مامان هستی به زودی همدیگرو میبینیم. میدونم که تو هیچ وقت یادت نمیاد اما من هیچ وقت از یادم نمیره.تمام این لحظه ها تو ذهنم میمونه. الان همه کارامو کردم.ساک لباسای تو و خودمو گذاشتم رو میز و دائم بهشون نگاه میکنم داشتم با خودم میگفتم که واقعا تموم شد.چه قدر اوایل بارداریم حالم بد بود و گریه میکردم همه میگفتن زود میگذره اما واسه من خیلی دیر میگذشت اما حالا که به عقب برمیگردم میبینم واقعا زود گذشت. تقریبا ٥ ساعت دیگه باید راه بیفتیم و بریم بیمارستان.خیلی خوشحالم که میبینمت. خیلی گشنمه نمیدونم چرا اینقدر شکمو شدم شاید مثه بچه ها که از چیزی منع میشن من هم چون نباید چیزی بخورم بی...
8 خرداد 1390

امروز

مانی جونم عزیز دل مامان الهی که فدات شم که واسه دیدنت بی طاقت شدم دیگه دارم از کلافگی غش میکنم سلامت بیا پیشم. امروز صبح با بابات رفتیم بانک و بعدشم من رفتم خونهء مامانیم یه دو ساعتی اونجا بودم و با نگار هماهنگ کردم که فردا صبح ساعت ٥ بریم دنبالش.آخه بابات گفت صبح زن داییت بیاد تا عصر واسه شب هم مامانم میاد پیشت خودش میگفت مامانم با تجربه تره منم خیالم راحت تره منم قبول کردم. ساعت ١١ بود که بابات اومد دنبالم اول رفتیم خرید و بعد اومدیم خونه جلوی در بابات مامانیتو دید البته من اومده بودم تو که بابات به مامانیت گفت که قرارمون چی شده آخه چند شب پیش هم مامانیت خودش گفت که من میام بیمارستان من هم فکر کردم خب دوست داره اما امروز به بابات ...
7 خرداد 1390