مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

ملاقات

مانی جونم امروز با بابات رفتیم بیمارستان عیادت امیر مهدی(پسر عمه سمیه)تو بخش کودکان بستریش کرده بودن آخه دیروز یهو حالش بد شده بود. اولش کسل بود بعد که دور و برش شلوغ شد یه کمی سر حال شد.مامانش هم حسابی خسته بود. عمه سمیرا موند پیشش تا مامانش بیاد خونه تا شب یه کمی استراحت کنه.به امید خدا فردا مرخص میشه. مانی جون مامان امیر مهدی هم مثه بقیه منتظرته که باهات بازی کنه آخه هر وقت خونهءمامانی میاد یا زنگ میزنه میگه مامانی گفت بیا بالا یا خودش یه بهانه پیدا میکنه و میاد پایین. خدا کنه وقتی دنیا اومدی باهات خوب باشه و دوست داشته باشه
25 ارديبهشت 1390

هفته 37

مانی جونم امروز وارد ٣٧ هفته شدی. عزیز دلم اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر به بودنت تو دلم عادت کنم همیشه به همه میگفتم من تا دو سه ماه بعد از تولد بچه بهش وابسته نمیشم اما حالا میفهمم که همش حرف بوده.من به حرکت کردنت هم وابسته شدم. جوجوی من فکر کنم تا دنیا بیای بخورمت. دیگه طاقتم تموم شده. اونقد که احساس میکنم نفسم بالا نمیاد. الان تنهام و بابات رفته باشگاه گفت امشب با بچه ها خداحافظی میکنه تا بعد از تولد تو عزیز دردونه. آخه بابات نگرانه که شما زود تر هوس کنی و بیای واسه همین میخواد بیشتر خونه باشه تا من تنها نباشم. ...
25 ارديبهشت 1390

گریه مامان

عزیز دلم الهی من فدای اون قلب کوچولوت برم همونجور که تو پست قبلی نوشته بودم دیروز رو یه روز خیلی پر استرس واسه مامان و بابات رقم زدی. دیروز از صبح منتظر یکی از اون حرکت های همیشگیت بودم و هیچ خبری نشد غروب نگرانیم بیشتر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان. یه دوش گرفتم و چند دقیقه بعدش احساس کردم یه حرکت کوچولو کردی نشستم رو مبل و دستمو گذاشتم رو شکمم و منتظر شدم. بابات پرسید وول خورد؟ گفتم یه کوچولو پا شد شربت درست کرد گفت بخور یه کمی خوردم و اصرار کرد که بیشتر بخورم. نبضت و حس میکردم اما حرکت کردنت رو نه خیلی ترسیده بودم. بابات رفت خرید و یه ساعت بعد اومد خونه گفت پیتزا درست کنیم چون میدونست غذای مورد علاقهءمنه و خو...
24 ارديبهشت 1390

دوباره خونه تکونی

سلام عزیز دلم قربونت برم که دیروز با این واسواس بیخودیم حسابی خسته شدی. چه کار کنم مامانی.آخه کسی نیست که کمکم کنه منم مجبور میشم خودم همهءکارامو بکنم. دیروز بعد از ظهر تا بابات رفت بیرون منم پا شدم رفتم تو آشپزخونه اول کلی با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم خودمو قانع کنم.اولش گفتم یه آب میریزم و یه جارو میزنم تا بابات روزای آخر خودش تمیز میکنه اما بعد یاد حرفش افتادم که گفت کی کف آشپزخونه رو میشوره همه تی میکشن منم واست همین کارو میکنم نگران چی هستی خونه که تمیزه.این شد که افتادم به وسواس و ریختن پودر و وایتکس و.... بعدش گفتم من که کف رو شستم بزار وسایل رو میز و کابینت ها رو هم تمیز کنم و خلاصه آشپزخونه رو برق انداختم. یخچال و لباسش...
23 ارديبهشت 1390

دلمه و درد سرش

مانی جونم الان که این پست رو برات میذارم ساعت از نیمه شب گذشته.از صبح تصمیم گرفتم که دلمه درست کنم و به بابات گفتم اومدی خونه برگ و سبزی بخر اما بابات دست خالی اومد و من موندم و مواد پخته شده و آماده واسه همین هم با بابات لج کردم و ناهار چیز دیگه ای نذاشتم اونم بندهءخدا گفت وقتی هیچ جا گیر نمیاد چه کار کنم گفتم حداقل سبزی دلمه میخریدی همین جوری دم میذاشتم میخوردیم اما بابات بهم خندید منم گفتم ناهار املت بخور.عصری دوباره فرستادمش دنبال برگ بازم گیر نیومد آخرش مجبور شدم بگم بره بادمجون و فلفل و گوجه بخره.رفت اما گوجه یادش رفت دیگه داشتم کفری میشدم دوباره رفت خرید البته چند تا هم برگ  مامانیت تو یخچالشون داشت که واسه هوسی من داده بود.خلاصه...
20 ارديبهشت 1390

خیالم راحت شد

مانی جونم دیروز صبح بابات وقت سونو گرفت و منشی دکتر گفته بود ساعت ١١ اینجا باشید اما ساعت ١٣ نوبتم شد اونقدر خسته شده بودم که حالم به هم میخورد و دائم سر بابات غر میزدم که اگه خودم اومده بودم ساعت دقیق میگرفتم اما بابات با خونسردی تمام منو دست مینداخت و میگفت برو با منشی دعوا کن برو خفه اش کن برو میزشو به هم بریز و هی میخندید تا بلاخره رفتم تو اتاق سونو. وزنت ٢٥٠٠ بود و حالت هم خدا رو شکر خوب و همچنان مشغول حرکت. بعد از سونو رفتم خونهءمامانیم چون بابات کار داشت و من هم عصر وقت دکتر داشتم قرار شد با مامانیم برم.ساعت ١٧:٣٠ بود که رفتیم و چه باد و بارونی هم شد اما زود تموم شد.هزینه عمل خانم دکتر رو دادم واسم نوبت ٨ خرداد رو داد اما من گفتم ...
19 ارديبهشت 1390

هفته 36

ماني جونم امروز وارد 36 هفته شدي.اين هفته هم تموم شه ديگه نگرانيم از اينکه زود دنيا بياي کمتر ميشه.
18 ارديبهشت 1390

مشت و لگد

مانی مامان عزیز دلم چرا اینقد اذیت میکنی؟میخوای مامان و سکته بدی؟ دیشب با بابات یه سر رفتیم بالا و اومدیم بابات نشست پای تی وی فوتبال ببینه منم داشتم تو نی نی وبلاگ میچرخیدم ومنتظر تکون خوردنات بودم اما انگار نه انگار تنها چیزی که حس میکردم یه چیزی مثه ضربان قلب بود که با تمام سرعت ممکن میزد انگار آب یخ ریختن روم یهو ترسیدم قلبم اونقدر تند میزد که انگار داره تو مغزم میزنه صدای ضربان قلبمو میشنیدم روی زمین دراز کشیدم ودستم و گذاشتم رو شکمم اما هیچ خبری جز همون ضربان تند نبود به بابات گفتم فقط نگام کرد و منتظر بود که من بگم بریم دکتر اما نگفتم.رفتم  یه کم شکمم رو چرب کردم و رو تخت به پهلوی چپم خوابیدم نیم ساعتی صبر کردم بازم خبری نشد...
15 ارديبهشت 1390

ماه نهم

مانی جونم امروز وارد ماه نهم شدی الهی من فدات بشم که این جند روزه منو با لگدات حسابی میخندونی. دیشب تا ساعت دو لگد میزدی منم به بابات گفتم که خیلی پر رویی گفت واسه چی چه کار میکنه گفتم هنوز بیداره. امروز صبح قرار بود با بابات بریم دکتر اما دیشب بابات یه وانت واسه کارش خریده بود که باید میرفت واسه سند و برنامه منو به هم زد منم هم خواستم تنها برم که بابات برگشت و گفت قرارمون افتاد واسه یه ساعت دیگه.دکتر واسم سونو نوشت شنبه باید برم و همون روز هم باید هزینه عمل رو بهش بدم.بعد از دکتر بابات واسه اینکه من تنها نباشم گفت برو خونهء مامانیت ساعت ١٦ هم با ماشین جدید(وانت)اومد دنبالم کلی خندیدیم آخه بابات نمیتونست باهاش درست رانندگی کنه میگه عادت ...
14 ارديبهشت 1390