مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

یه روز خوشمزه یه مامان شکمو

مانی جونم عزیز دلم دیشب هیچ حالم خوب نبود و وضعیتم خیلی خراب بود یه کمی هم خون بالا آوردم بابت هم نگران شده بود اما میخواست منو دل داری بده میگفت تو چنگ انداختی به معده ام همش میگفت یه چیزی بخور ببین اگه باز حالت بد شد بریم دکتر آخرش گفت دوغ بخور شاید حالت بهتر بشه رفت که دوغ بیاره من اصرار کردم که گاز دار بیاره که دعوام کرد و گفت حالت بد میشه دیگه منم خوردم و حرف نزدم. دیشب تو خیلی شیطونی میکردی و کم مونده بود که پاتو از دهنم بیاری بیرون منم که حالم بد با این کار تو و لگد زدن به معده ام بد تر هم میشدم.بابات دستشو گذاشت رو شکمم و گفت پسر بگیر بخواب و اینقد شیطونی نکن.اما کو گوش شنوا. امروز صبح بابات صبحانه رو آماده کرد و به زور ب...
12 ارديبهشت 1390

هفته 35

مانی جونم امروز وارد ٣٥ هفته شدی.الهی مامانت فدات شه با این ورجه وورجه هات دیشب که داشتی از شکم مامان میزدی بیرون بابات گفت نکنه زود دنیا بیاد آخه با هر تکونت داد منو در میوردی نمیدونم شاید به خاطر اون شیرینی نارگیلی بشقابی بود که خوردم اونقد بزرگ بود که با دو تا لیوان چای خوردمش فکر کنم به خاطر همون بود راستی گلم عکسای اتاقت آپلود نشد حالا سر فرصت میذارم که یادگاری بمونه ...
11 ارديبهشت 1390

ناراحت شدم

عزیز دل مامان امروز از صبح سر پا بودم .لباس های شسته شده رو جمع و جور کردم وبابات هم امروز کلی خرید کرده بود و من میوه و سبزی و... شستم و جا دادم تو یخچال و فریزر و ساعت ١٦ بود که ناهار خوردید که اونم پر درد سر بود چون من هوس کشک و بادمجون کردم و درست کردم اما بابات گفت که این غذا نشد که من ناهار نمیخورم من هم مجبور شدم واسش مرغ و برنج درست کنم البته بابات حق داشت آخه زیاد بادمجون دوست نداره دیشب هم من شام درست نکردم و بیرون شام خوردیم.ساعت ١٩ هم مامانیم با نگار و آتوسا اومدن اینجا و یه ساعتی بودن و رفتن.دیروز مامانیت اینا با عمه هات یه سفر یه روزه رفتن شمال ساعت ٢٢ بود که به بابات گفتم زنگ بزن ببین کجان و اگه میخوان من واسشون شام درست کنم و...
9 ارديبهشت 1390

همه چیز آماده ست به موقع بیا

مانی جونم بلاخره سرویس خوابت اومد.ساعت ١٩:٤٥ بود که دایی کوروش رسید و با بابات اوردنشون یه ساعتی شد که هی جابه جا میکردن تا اونجوری که من میخواستم بشه اما نشد به توصیهء بابات قرار شد که دایی رو اذیت نکنم وبذاریم سر فرصت.ساعت٢١ دایی رفت و بابات رفت بالا که کمک بیاره مامانی و عمه آمنه ات اومدن و بعدش هم باباییت و عمو مجید(همسر عمه امنه) و همگی با هم کمک کردن و کارو انجام دادن من هم به جز چای اوردن کاری از دستم بر نمیومد.الان دیگه وسایلت رو چیدم تو کمدت و تختت رو هم مرتب کردم ساعت ٢٣:٥٧ دارم واست پست میذارم.همه چیز واسه اومدنت آماده است به موقع و سلامت بیا گلم دوست دارم
7 ارديبهشت 1390

روز خسته کننده

مانی جونم دیروز رفته بودم خونه ی مامانیم که با دایی اینا بریم و سرویس خوابت رو بگیریم وقتی زنگ زدیم آقای فروشنده گفت چون شما خیلی حساس هستین و سفارش کردین کار تمیز باشه من امروز میرم کارگاه تا کارو ببینم شما فردا بییان بعدش هم گفت من فردا زنگ میزنم.امروز از صبح که بیدار شدم درگیر تمیز کردن خونه بودم یه سری جابه جایی های کوچیک ومنتظر که آقای فروشنده زنگ بزنه و دایی بره کارو تحویل بگیره اما هنوز که هنوزه هیچ خبری نشده .من هم که از انتظار متنفرم دیگه حسابی کلافه شدم.نمیدونم چرا این آقا اینقدر بد قوله آخه دو روز پیش که بهش زنگ زده بودیم خودش گفت رو قول ما حساب نکنید.من که فکر کنم تا هفته آینده سر کار باشیم. نازنینم دلم تاپ تاپ میکنه که زود تر ...
7 ارديبهشت 1390

بفرمایید شام

مانی مامان یه برنامه هست که یه شبکه ... میده به اسم بفرمایید شام امشب غذاشون قیمه بادمجون بود قبل از اینکه شروع بشه مامانیت یه ظرف قیمه بادمجون که واسه شامشون درست کرده بود واسمون اورد انگار به دلش افتاده بود بفرمایید شام چی داره. البته اینم بگم که به سفارش بابات گوش نکردم و مثل ظهر غذا نپختم ...
5 ارديبهشت 1390

چی توز موتوری

ماني جونم الان داشتم چي توز موتوري ميخوردم و وب خاله ها و ني ني هاشون رو ديد ميزدم و داشتم واسه خاله سما(مامان گيسو جون) کامنت ميذاشتم وقتي کارم تموم شد دست کردم تو بسته پفک اما هيچي توش نبود .ماماني مثه بچه ها حالم گرفته شد گفتم من کي همشو خوردم که متوجه نشدم ...
5 ارديبهشت 1390

مامان تنبل

کوچولوی مامان امروز مامانت مثل تنبل ها نشست تا ظهر دیگه داشت از گشنگی غش میکرد اما دلش نمیخواست غذا درست کنه امروز روز حقوق بابا بود و معمولا باید آشپزخونه رو تعطیل کرد من هم همین کارو کردم. دیشب به بابات گفتم که رولت بخره و بابات هم گفت فردا میریم بیرون رولت خوری آخه اونجایی که من شیرینی هاشو دوست دارم اون موقع تعطیل بود.ظهر که بابات از سر کار اومد مامانیت زنگ زد که بریم خونه ی مامان بزرگ بابات اما ما که هنوز ناهار نخورده بودیم و من هم تصمیم داشتم که زنگ بزنم غذا بیارن اما نشد چون مامانیت به عمه سمیه هم زنگ زده بود که اونم باهامون بیاد اخه واسه عید ما نرفته بودیم دیدن مامان بزرگ بابات.از اجبار یه املت درست کردم و مثل قحطی زده ها میخوردم ...
5 ارديبهشت 1390