مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

مانی جون 22 روزه

مانی جونم امروز ٢٢ روزه که از تولدت میگذره. بعضی وقتا دلم واسه روزایی که تو دلم بودی تنگ میشه.وقتی کف پات یا آرنج و زانوهاتو ماساژ میدم یه حسی بهم دست میده یاد وقتی که تو دلم بودی میوفتم که یه چیز کوچیک و گرد مثه یه گردو رو از زیر پوستم لمس میکردم.  وای که لذتی داره که تو رو بغل میکنم و تمام سختی های دوران بارداری رو مرور میکنم. با خودم میگم ماهای اول چقد احمق بودم که به خاطر بد حالی هام از نی نی دار شدن پشیمون شده بودم اما وقتی حالم خوب شده بود خیلی لذتبخش بود هر حرکتی که میکردی. دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم.ناهار کباب درست کرد امان از دست مهبد در خونه رو باز گذاشت و هر چی دود بود اومد تو. ما هم حسابی بوی دود گرفتیم. س...
29 خرداد 1390

هدیه مانی جون

مانی جونم امروز ١٩ روزه که از تولدت میگذره. امروز روز مرد و پدره و ما نمیتونستیم تنها بریم بیرون واسه بابات هدیه بخریم البته تو ذهنم بود که به یکی سفارش بدم اما باز فکر کردم شاید اون چیزی که میخوام رو نگیره. امروز صبح ساعت ١٠ مامانیم زنگ زد و گفت اینجا نمیای؟ منم گفتم فکر نکنم و بعد مامانیم گفت که از طرف مانی واسه باباش که امسال اولین ساله که بابا شده هدیه گرفته و میاد خونمون که بیارش. ساعت ١١ بود که مامانیم اومد یه تی شرت خوشگل و یه جعبه شیریتی گرفته بود و دو ساعت نشست و بعد هم رفت هر چی گفتم ناهار بمونه نموند. مامانیت  زنگ زد و گفت ناهار بیایید بالا چون همه بودن ساعت ١٤ بود که رفتیم بالا بابات هم خودش اومد و بعد از ناهار هم دو...
26 خرداد 1390

دیدار

مانی جونم یه ساعت پیش امیر مهدی بعد از ١٨ روز تولدت اومد دیدنت خیلی هیجان زده بود  و گفت که هزار تا دوست داره.
25 خرداد 1390

مانی جون 18 روزه

مانی جونم الان که دارم این پست رو برات میذارم ١٨ روز و ٥ ساعت از تولدت گذشته و تو تمام این روزا مامان تمام وقتشو واسه تو گذاشته تا به خوبی تو رو به این دنیا عادت بده. نیم ساعت پیش برای اولین بار به تنهایی حمومت کردم و الان مثه فرشته تو خواب نازی. پسرم تمام روز میخوابی و فقط موقع تعویض و شیر خوردن بیداری اما شبا اصلا خواب نداری و تا هوا روشن نشه نمیخوابی. خیلی دوست دارم و تمام تلاشم رو میکنم که مامان خوبی برات باشم.
25 خرداد 1390

کپل مامان

مانی جونم امروز 17 روزه شدی. دیروز عصر با بابات بردیمت متخصص اطفال واسه معاینه آخه تو بیمارستان درست توجه نمیکنن. خانم دکتر کلی دستور داد که تند تند تعویض بشی که با این حرفش فکر کنم باید بریم شرکت مای بی بی یه قرار داد ببندیم. واسه جوشای زیر گلوت سرم شستشو داد و واسه دل دردت هم یه شربت و البته قطرهء آ+د. پسرم خانم دکتر وزنت هم کرد که خدا رو شکر یه کیلو اضافه کردی و الان 3400 وزنت شده. خانم دکتر یه پیشنهاد ناراحت کننده به منو بابات هم کرد که تو رو پیخ پیخ کنیم اما به قول بابات کی دلش میاد.اما شتریه که در خونه هر پسر بچه ای میخوابه. بابات که میگفت بریم تو اقلیت و بذاریم واسه بزرگ شدنت اما همه میگن الان بهتره. راستی دیشب تو پذیرای...
24 خرداد 1390

مهمونی

مانی جونم دیشب برای اولین بار رفتیم بالا.میدونم با اینکه فاصله ای نیست دیر رفتیم.روزای اول که واقعا با یه شکم دوخته شده نمیشد رفت اما دلیل اصلیش این بود که امیر مهدی آبله مرغون گرفته بود و یه روز درمیون بالا بود و باید احتمال وجود ویروس آبله مرغون تو محیط رو داد و .... دیشب بابات گفت که ١٥ روزه از مریضی امیر مهدی گذشته و خوب شده و الان هم بالا نیست بریم بالا. تا شام خوردیم و تو شیرت رو خوردی و حاضر شدیم ساعت ٢٣ بود که رفتیم. یک ساعت بالا بودیم و تو خواب بودی  عمه رویا و عمه سمیرا و مامانی بغلت میکردن و بابایی بهشون غر میزد: که بچه خوابه، دارید اذیتش میکنید، ای بابا این کارا چیه بذارید بخوابه. وقتی اومدیم پایین جاتو عوض کردم و بهت ...
23 خرداد 1390

بدون عنوان

مانی جونم امروز با هم رفتیم خونهء مامانیم و تا عصر اونجا بودیم و بعد بابات اومد دنبالمون و اومدیم خونه به بابات گفتم که ببریمت حموم اما بابات گفت بذار زنگ بزنم بالا مامانم بیاد مانی رو حموم کنه و مامانیت اومد و حمومت کرد.حسابی حال کردی و الان مثه یه فرشته خوابیدی. الهی قربونت برم گلم. بابات هم رفته فوتسال و ساعت 1:30 نیمه شب میاد خونه و من و تو تنهاییم. یه عکس از دارایی هات میذارم اینم یه عکس بی اجازه ...
21 خرداد 1390

رفیق نیمه راه

مانی جون مامان بعد از اون اتفاقی که تو بیمارستان افتاد خیلی پرس و جو کردم که داستان چی بوده و چرا قلب نازنینت افت کرد؟ بلاخره متوجه شدم. آخه دکترم اول نمیخواست بگه اما من اصرار کردم و البته از چند نفر که تخصص داشتن هم پرسیدم و همه همینو گفتن که *جفت کنده شده* عزیز مامان تو 38 هفته از طریق جفت رشد کردی و روز آخر بی معرفتی کرد و تو رو تنها گذاشت من فکر میکردم که فقط آدما بی معرفتن اما.... خدا رو شکر که من تو بیمارستان بودم و یه دکتر خوش قول و وظیفه شناس داشتم و از همه مهم تر خدای مهربون به ما لطف داشت.
20 خرداد 1390

داغ داغ

مانی جون من امروز ١٣ روزه است دیشب مهمون داشتم و خودم شام درست کردم اما برنج رو مامانی مانی جون بالا آماده کرد. با اینکه سعی کردم زود کارامو انجام بدم اما بازم فکر میکنم که این وقت مال پسرم بود نه شام پختن. پریشب پسرم تا صبح نخوابید و من هم بیدار باش بودم اما دیشب آقا بود الهی قربونت برم مامان جون. الان هم در حال چرت زدنی. این روزا یه چیزایی مامانت رو اذیت میکنه که اگه زنده بودم بزرگ که شدی واست میگم. چند تا از عکسایی که الان ازت گرفتمو واست میذارم. آوردمت پیش خودم که تنها تو اتاق نباشی و رو زمین خوابیدی.   ...
20 خرداد 1390