مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

دلم گرفته

عزیز دلم الهی قربون این موج مکزیکیت برم که منو میخندونه نمیدونم اگه اینجوری وول نمیخوردی چه کار میکردم این روزا خیلی زود رنج شدم دائم دلم میگیره و بی دلیل اشکم سرازیر میشه.بی دلیل بی دلیل هم نیست اما خب قبلاها تحمل میکردم اما الان کم طاقت شدم. میدونم که الان باید خیلی خوشحال باشم که هستم اما یه کوچولو دلم گرفته امروز جمعه هست و مثل بیشتر آدما منم غروب جمعه که خیلی دلگیره بی حوصله ام ساعت ١٨:٢٠ بود که بابات یادش اومد که یه چرت بزنه منم خیلی ناراحت شدم و زدم زیر گریه بابات بهم خندید و گفت خیلی لوس شدی بیا یه چرت بزن.آی که کفرمو در میاره با این بی موقع خوابیدنش بعدشم که با دوستش قراره بره بیرون.من که فکر کنم حسابی داغ کنم اگه بره ...
6 خرداد 1390

بلا شدی

مانی جونم عزیز دل مامان روزای آخره گلم این چه کاراییه که میکنی نفس مامان نمیگی ما نگرانت میشیم؟ دیروز سه ساعت یکسره وول خوردی وداشتی شکم مامانو پاره میکردی آخه مگه من نرفتم دکتر قرار عملو نذاشتم که تو اینجوری میکنی نکنه فکر کردی ما فراموش کردیم که درت بیارم! نه کوچولوی من ساعت ٢٢ بود که زنگ زدم به دکتر و گفتم که داری چه کار میکنی و اونم گفت سریع برو بیمارستان تا چک بشی و بگو از اونجا به من زنگ بزنن اگه لازم بود بیام وای که چه قد راه طولانی شده بود و از شانس ما تمام خیابوون ها رو کندن که آسفالت کنن ماشین دائم بالا پایین میشد و بابات هم به در و دیدار و شهردار و... رسیدیم بیمارستان و بخش زایمان و مامانا و نی نی ها و کلی سر وصدا حالت ح...
5 خرداد 1390

امان از دست این دکترها

مانی جونم عزیز دلم امروز رفته بودم خونهء مامانیم یه اتفاق جالب افتاده بود که گاز محلشون قطع بود و همه مراسم کباب راه انداخته بودن با چای هیزمی. امروز رفتم که هم واسه روز مادر رفته باشم هم آخرین بار قبل از زایمان.بابات ساعت ١٧:٣٠ زنگ زد که بیاد دنبالم که بریم خرید.با عجله از همه خداحافظی کردم و گفتم دیگه نمیام. بعد از خرید اومدیم خونه و تلفن رو نگاه کردم و دیدم که از مطب دکترم زنگ زدن. تماس گرفتم ببینم که باز چی شده که خانم منشی گفت ساعت زایمان که به دکتر اتاق عمل دادن ١٦ شنبه هست و دکتر گفته واسه شما سخته که مدت زیادی گشنه بمونی و قرار یکشنبه  هشتم خرداد هشت صبح رو با اتاق عمل گذاشته خیلی عصبانی شدم اما دیگه نمیشه کاریش کرد. ...
3 خرداد 1390

عزیز دلم زود تر میاد

مانی جونم امروز عصری تلفن زنگ زد اولش چون شماره آشنا نبود خواستم جواب ندم آخه چند روزه که دوباره از شرکت های مختلف واسه بازاریابی زنگ میزنن و .... تلفن رو که جواب دادم گفت از مطب خانم دکتر زنگ میزنه و قرار عمل رو جلو انداخته با تعجب سوال کردم که گفت خانم دکتر واسه اون روز تو بیمارستان نوبت گرفته و بعدشم گفت اگه میخوای با دکتر صحبت کن. با دکتر که صحبت کردم عذر خواهی کرد و گفت که یه مسافرت براش پیش اومده و باید واسه یه کار اداری بره و اگه زایمان من دوشنبه باشه  باید تا ترخیص من نره و بعدشم به تعطیلات چند روزه میخوره با اینکه دوست داشتم نهم دنیا بیای اما دیگه قبول کردم.البته من خیلی خوشحالم که دو روز زود تر تو رو بغل میکنم و با تمام ...
2 خرداد 1390

هفته 38

مانی جونم عزیز دل مامان دیروز وارد 38 هفته شدی نمیدونی چه حسی دارم قلبم داره از جا کنده میشه واسه دیدن روی ماهت. دیروز با بابات رفتیم دکتر خانم دکتر گفت که روز یکشنبه باید خودمو حاضر کنم و شب تا ساعت 20 یه شام سبک بخورم و از ساعت 24 دیگه آب هم نخورم و صبح دوشنبه ساعت 6 صبح بیمارستان باشم. خانم دکتر گفت بریم که صدای قلبتو بشنویم و من روی تخت دراز کشیدم.حرکتاتو حس میکردم و خانم دکتر همچنان دنبال قلبت بود خواستم بگم که قلبت کجاست گفتم الان ناراحت میشه.کم کم دستگاهو به بالای شکمم اورد و بعد صدای قلب کوچولوت و شنید گفت بچه ات با پا بود گفتم نه گفت پس چرا قلبش اینجاست خیلی ترسیدم.دکتر وقتی تعجب منو دید سونو رو دوباره نگاه کرد و گفت نه با سر هس...
2 خرداد 1390

بابا آشپزی میکنه

مانی مامان دیروز غروب بابات اومد خونهءمامانی دنبالم و تو راه بهم گفت تو برو یه زرشک پلو مشتی درست کن منم میرم جایی و بر میگردم.منم عصبانی شدم و اخم کردم که الان دیگه وقت غذا پختن نیست و یه چیز ساده درست میکنم.بابات هم گفت خوب حالا اخم نکن هر چی دوست داری درست کن. وقتی دید من ناراحت شدم نرفت بیرون و با من اومد خونه گفت به خاطر تو نرفتم. رفتم تو آشپزخونه که شام درست کنم که بابات اومد و گفت برو بیرون امشب من شام میپزم. من اصلا راضی به زحمت بابات نیستم البته این که تعارفه چون بابات موقع آشپزی کل آشپزخونه رو روغنی میکنه اما بلاخره کار خودش رو کرد من هم وایستادم کنارشو هی تمیز کاری میکردم. برنج رو که گذاشت طوفان شروع شد و برق هم قطع شد.به ...
30 ارديبهشت 1390

عجیب اما واقعی

عزیز دلم دیروز رفته بودم خونهءمامانیم از در که وارد شدم دیدم مامانی داره دلمه برگ انگور و گل کلم درست میکنه.گل از گلم شکفت و مثل شکمو ها خوشحال شدم. به مامانی گفتم من یه سر میرم پایین خونهء دایی نادر. رفتم پایین دیدم که پوران داره دلمه برگ انگور درست میکنه و مهبد هم یه فلفل دلمه ای بزرگ که تو دستای کوچیکش جا نمیشد و همون جور که رو میز نشسته بود بین دو تا کف باش نگهش داشته بود و داشت با قاشق توش مواد میریخت و میگفت تو تمیزیون(تلویزیون)اینجویی(اینجوری)درست میتونن(میکنن). الهی فدات شم گلم کی باشه تو از این کارا واسم بکنی. داشتم میرفتم پیش مامانی که آتوسا هم همزمان با من اومد تو و دید مامانی داره دلمه درست میکنه گفت شما هم دلمه در...
30 ارديبهشت 1390

قهر

مانی جون مامان عزیز دلم الهی قربون این حرکتای عجیب وغریبت برم که ما رو میخندونه. دیشب سر جا به جا کردن تخت خواب خودمون با بابات حرفم شد آخه حرف منو گوش نمیده چه کار کنم؟ هر چی میگم تخت مانی جونم باید جفت تخت خودمون باشه میگه من جابه جا نمیکنم آخه تخت خوابمون یه کوچولو بزرگ و سنگینه که اینم به خاطر باباته که داییم بزرگ درستش کرده که توش جاشه بابات میگه فعلا منو تو تو تخت خودمون بخوابیم و بابات بیرون بخوابه اما من که میدونم واسه چی میگه میخواد شبا راحت بخوابه و تو بیدارش نکنی منم که زرنگ دستشو خوندم. آخرش که قبول نکرد منم قهر کردم و رفتم خوابیدم.چه خوابی یه دل درد شدید گرفتم اما به روی خودم نیوردم تا اینکه بابات طبق معمول داشت وول خور...
28 ارديبهشت 1390

مامان مهندس میشود

مانی جونم اگه بدونی بابات چه بلایی سر من آورده از صبح تا الان که غروبه پای کامپیوترم. صبح که پاشدم و خواستم وب گردی کنم دیدم که کانکت میشم اما نمیتونم هیچ سایتی رو باز کنم. فهمیدم که کار باباته خواستم تل بزنم بهش بگم اما غرورم اجازه نداد. عصری که اومد خونه گفتم این چه کاری بود که کردی اول زیر بار نرفت اما بعدش قبول کرد وگفت تو همش پای کامپیوتری و استراحت نمیکنی دائم میشینی منم یه کاری کردم که نتونی کار کنی. خیلی عصبانی شدم گفتم درستش کن گفت نه. منم با کمال پر رویی گفتم خودم درستش میکنم. بابات که کار اصلیش کامپیوتره و به قول خودش تو شیطنت های قبل از ازدواجمون کافی نت ها رو از پا در میورده گفت عمرا. عمرا گفتن بابات همانا و قوی تر ش...
27 ارديبهشت 1390