مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

هفته 31

مانی جون امروز وارد ۳۱ هفته شد و هفت ماهگی رو هم به سلامتی تموم کرد. نمیدونم چرا امروز اینقدر بد حالم اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم. بابای مانی جون هم از امروز رفت سر کار و من تنها شدم اما دلم به مانی جونم خوشه و اینکه به زودی میتونم بغلش کنم و سر گرم کاراش بشم. پروردگارا این مدت را هم به خیر خوشی هر چه زود تر برای ما بگذران ...
14 فروردين 1390

سیزده به در

عزیز دلم از چند روز پیش من و بابات تصمیم گرفتیم که سیزده به در جایی نریم چون هر سال تو راه برگشت دو ساعتی تو ترافیک می موندیم واسه همین امسال رو به خاطر تو میترسیم اما بزرگتر ها میگن باید حتما بیرون برید. قرار شد بریم یه پارک داخل شهر.یه ساعت پیش بود که مامانیت اومد پایین و گفت ما هم جایی نمیریم آخه عمه رویا ت میگه دسته جمعی حال میده واسه ی همین تصمیم گرفتن که ناهار رو بالا پشت بوم خونه ی مامانیت بخوریم و واسه غروب آش ببریم پای کوه و اونجا سیزده رو به در کنیم .مامانیم هم چند باری زنگ زد و گفت که من یه وقت مانع بیرون رفتن خانواده ی همسرم نشم واگه نمیتونم جای دور برم باهاشون برم چون میخوان برن یه جای نزدیک من هم تشکر کردم و گفتم نه من مانع تفری...
13 فروردين 1390

روز ماستی

مانی جونم اگه بدونی امروز مامان چه کار کرد!ساعت ۷:۳۰ صبح بود که یه صدای عجیب شنیدم و تقریبا حدس زدم که صدای چیه.حالا از اول داستان میگم از وقتی تو اومدی تو دل مامان دیگه نمتونم لبنیات پاستوریزه بخورم و با آزمایشات انجام شده توسط خودم فهمیدم به دلیل وجود شیر خشکه که تو لبنیات پاستوریزه میریزنه. پس تصمیم گرفتیم خودمون ماست درست کنیم دیروز بابات شیر خرید من هم ماست درست کردم و یه مقداریش رو داخل بطری ریختم و نزدیک بخاری گذاشتم تا ترش بشه ودوغش کنم یه مقداری هم که زیاد تر از ظرف داخل یخچال بود رو تو یه شیشه ریختم وگذاشتم رو میز آشپزخونه. صبح با اون صدایی که شنیدم فکر کردم که از بطری کنار بخاریه اما نبود رفتم تو آشپزخونه و دیدم که ماسته اونقدر ترش...
12 فروردين 1390

زبل مامان

عزیز دلم دیروز چقدر تنبل شده بودی یه کمی مامان رو نگران کردی اما تا ساعت از نیمه شب گذشت شیطنت تو هم شروع شد.گلم منو یاد حسنی به مکتب نمیرفت انداختی. حالا تو به جای اینکه امروز(جمعه)استراحت کنی پنجشنبه رو تعطیل کرده بودی خیلی کم حرکت میکردی . من هر چی گز و شکلات و شیرینی بود خوردم اما انگار نه انگار مامانت فدات شه فکر کنم چون خونه ی مامانی وداییم بودم گفتی مامانت اونجا قند بدنش رو تامین کنه ...
12 فروردين 1390

مامان شکمو

مانی جون مامان نمیدونی که از وقتی تو رفتی تو دلم چقدر از رفتارامو عوض کردم اما بعضی هاش رو هم شما عوض کردی مثلا از وقتی حالت تهوع هام کم شده خیلی شکمو شدم با اینکه هوس چیزی نمیکنم اما زود زود گشنه ام میشه خیلی نگرانم که با زیاد خوردن چاق بشم با اینکه همه میگن تغییری نکردی فقط شکمت زده بیرون اما بازم نگرانم قبلا خیلی کم برنج میخوردم اما حالا اندازه ی بابات میخورم .خجالت میکشم تو مهمونی ها زیاد بخورم .میگم نکنه بگن این که کم میخورد چه قد شکمو شده الانم با اینکه یه پیتزا کامل واسه ناهار خوردم بازم گشنه ام شده.فکر کنم تا دو ماه دیگه مثل توپ قلقلی شم.قربونت برم که داری آرزوی بابات که چاق شدن من بود رو بر آورده میکنی
10 فروردين 1390

خوش خواب

وای از دست این مخابرات دارم دیوونه میشم از صبح ده بار پست جدید نوشتم و(( دیس کانکت)) شدم و همش پرید خیر سرش ((ای دی اس اله)) سرعتش هم به جای سرعت نور سرعت شتره امروز مهمون داشتیم اما بابای مانی جون خونه نبود. مامانیم و نگار و آتوسا اومدن تقریبا لیدیز پارتی بود اینم بگم که مرد مون مانی جون بود که هر از گاهی یه لگد به شکم مامانش میزد که اعلام حضور کنه قربونش برم که امروز منو باباشو سکته داد آخه از ۵ صبح تکون نمیخورد و داشتم میمردم از نگرانی اما به باباش چیزی نگفتم تاساعت ۸ صبح که بابای مانی جون گفت پاشو صبحانه بخوریم با عصبانیت گفتم من از ۵ صبح دارم وول میخورم اما بیدارت نکردم حالا تا پا شدی میگی صبحانه گفت چرا عصبانی میشی؟ نزدیک بود ...
9 فروردين 1390

سفر

امروز ظهر مامانی و بابایی و عمه های مانی جون رفتن شمال به ما هم اصرار کردن اما ما به خاطر مانی جون که تو دل مامانشه و ممکنه اذیت بشه نرفتیم آخه مانی جون الان آخر ۷ ماهگیشه و باید خیلی مواظب باشیم که یه وقت زود نیاد با اینه خیلی منتظرشیم اما نمیخوایم زود تر از وقتش بیاد تا خدای نکرده ضعیف باشه. ما خونه موندیم تا هم حواسمون به ماهی ها باشه هم سوغاتی بگیریم
8 فروردين 1390

نگرانم

امروز واسه ناهار رفتم خونه مامانیم. مانی جونم اونقدر وول میخورد که همه میتونستن ببینن نمیدونم چرا امروز اینجوری وول میخوره یه کمی نگرانم فکر میکنم ناراحته آخه الان چند ساعتی میشه میگم مگه نمیخواد استراحت کنه نمیدونم شاید هم طبیعی باشه و من بیخودی نگرانم
7 فروردين 1390