مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

هفته 30

مانی جونم امروز وارد ۳۰ هفته شد الان ساعت ۳۵ دقیقه است تازه از بالا اومدیم پایین گفتم شاید صبح نشه پست گذاشت واسه همین الان اومدم نشستم پای کامپیوتر غروب شنبه رفتیم بالا و تا ساعت ۲۱ نشستیم بابای مانی جون به مامانی مانی جون گفت شام چی دارید گفت هنوز تصمیم نگرفتم بابای مانی جون هم گفت شام همه مهمون من. دو تا از عمه های مانی جون هم بودن هر چی اصرار کردیم بریم بیرون گفتن ما خسته ایم زنگ بزن بیارن وای که چقدر طول کشید من که داشتم از گرسنگی غش میکردم مانی جونم هم هی وول میخورد فر کنم اونم غذا میخواست بعد از شام و میوه خورن اومدیم پایین. وای که چه خوبه بدون زحمت پختن و ظرف شستن و به دور و بری ها هم زحمتش رو ندادن غذا بخوری ...
7 فروردين 1390

مهمونی

عزیز دلم دیروز واسه ناهار مهمون داشتیم. مامانیت باباییت با عمه هات اومدن البته نمیخواستن بیان من و بابات کلی اصرار کردیم آخه ما خونه ی همشون رفتیم اما میگفتن امسال فرق داره به خاطر تو نفس مامان میگفتن من اذیت میشم اما بابات گفت همه ی کارا رو خودش انجام میده شب قبلش خونه ی عمه آمنه ات بودیم ساعت ۱ رسیدیم خونه بابات رفت تو آشپزخونه و شروع کرد به مرغ شستن آخه من گفتم خردش نکنه و خیلی سختش بود بار اولی بود که این کارو میکرد من هم کمکش کردم کلی هم به خراب کاری های بابات خندیدیم.ساعت ۴ صبح کارامون تموم شد و بعدش خوابیدیم صبح دیگه باباتو بیدار نکردم آخه دیشب برای اولین بار تو این ۶ ساله ازش کلمه ی آخیییییش رو شنیدم به هر حال همه چی به خوب...
6 فروردين 1390

از اول تا حالا

مانی جونم امروز یه وقت درست و حسابی دارم که همه چی رو واست بگم از اول که اومدی تو دل مامان  تا حالا که چیزی نمونده پا بذاری رو چشماش و بیای تو بغلش تا لمست کنه . گفتم شاید واسه دوستایی که مهمون وب مانی جونم میشن کمی طولانی باشه اگه دوست داشتن بخونن بیان ادامه مطلب من و بابای مانی جون  ۲۸ اردیبهشت ۶ سال پیش با هم ازدواج کردیم  و تصمیم گرفتیم هر وقت تو زندگی مشترکمون به توافق رسیدیم و هیچ مشکلی برای ادامه ی زندگی با هم نداشتیم به خواست خودمون بچه دار شیم.تا فروردین سال گذشته که تصمیمون جدی شد یه چند ماهی طول کشید تا مانی جون ما افتخار بدن و خدای بزرگ کمک کنن. شنبه ۱۰ مهر ۸۹ بود که احساس کردم دارم یه مسافر ...
3 فروردين 1390

مرغ مینا

بابای مانی جونم یه مرغ مینا آوده که تو این چند روز بیکار نباشه روز اول عید آوردش تا امروز انگار قهر بود نه صداش در میومد و نه غذا میخورد اما امروز وقتی صدای موسیقی رو شنید شروع کرد به سر و صدا من اصلا دوست ندارم که هیچ حیوونی تو خونمون باشه هم دلم واسشون میسوزه هم از نگهداریشون بدم میاد واسه همین دائم غر میزنم.  بابای مانی جون میگه باهاش حرف بزن تا یاد بگیره.من هم میگم ببرش اما کو گوش شنوا
3 فروردين 1390

بد حالی

مانی جونم امروز اصلا حالم خوب نیست نمیدونم چم شده حالت تهوع دارم و احساس سنگینی میکنم واسه همین سعی کردم چیز زیادی نخورم شاید تو عزیز دلم امروز برات سخت بگذره مامانتو ببخش راستی امشب خونه ی عمه سمیه دعوتیم همه هستن خدا کنه تا شب حالم بهتر شه
2 فروردين 1390

از پارسال تا امسال

مانی جون اینا رو واسه تو میگمبه امید خدا سال بعد این اتفاق ها سه نفره میوفته. دیروز غروب بابات رفت بالا و مامانیت عیدی هامون رو داده بود بهش من گفتم چرا الان دادن گفت چون مال ما با بقیه فرق داشته خواسته جلوی اونا نده واسه شما یه بلوز و شلوار جین فسقلی بود به بابا پول دادن و من هم یه بلوز که مامانییت شب گفت واسه خاطر شکم قلمبه ی من این مدلی گرفتن.واسه شام همه ی عمه هات بالا بودن مامانیت سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی پخته بود منو بابات آخر از همه از سر سفره پا شدیم.آجیل و شیرینی رو هم قبل از سال تحویل خوردیم گفتیم نمیشه نصف شب بخوریم. و بعد هم وقت نخود نخود هر که رود خانه خود اما عمه آمنه اینا قرار بود امسال سال تحویل خونه ی مامانی بمونن عم...
1 فروردين 1390

برای دوستان

سلام به مامانا و نی نی های گلشون که به وبلاگ مانی جون ما سر میزنن وبه ما لطف دارن  سال نو    رو به همتون تبرک میگم و آرزو میکنم نی نی هایی که دنیا اومدن ومسافر کوچولو های تو دلی و همه ی مامان و بابا هاشون سلامت باشن و سال جدید سال پر برکت وهمراه با سلامت برای همهمون باشه                                            به امید پروردگار ...
29 اسفند 1389

هفته 29

امروز مانی جون وارد هفته ۲۹ شد.جالبه که ۲۹ اسفند آخرین روز سال شروع۲۹ مین هفته مانی جونمه. از صبح ساعت هفت که از خواب بیدار شدم تا حالا که سه ساعتی میشه بر خلاف این چند روز حیلی پسر آرومی بوده نمدونم که مثل من خسته و بی حاله یا روز آخر سال رو به خودش استراحت داده من که خیلی کسلم اما باید پاشم و یه سری خورده ریزه کاری هامو تموم کنم. از دست بابای مانی جون هم حسابی عصبانیم چون اصلا کمکم نکرد حالا هم به بهونه کفش خریدن در رفت ...
29 اسفند 1389